مهاجرت و نگاه دوباره بر خویشتن
در دل مهاجرت، سوگی پنهان نهفته است؛ سوگ از دست دادن چهرههای آشنا، فرهنگی که در تاروپودمان تنیده شده، غذاهایی که با ذائقهمان همنوا بودند و خاطراتی که به زندگی معنا میبخشیدند. این فراق، ناخودآگاه ما را در ورطهای از دلتنگی و دگرگونی میکشاند. دو سال پیش، برای تحصیل در مقطع کارشناسی ارشد رشته مشاوره خانواده، راهی جمهوری اسلامی ایران شدم. همان لحظهای که پا از خانه بیرون گذاشتم، سوگ مهاجرت آغاز شد؛ سوگی که نه فقط جغرافیا، بلکه هستی من را دستخوش تغییر کرد.
این سفر برای من تنها جابهجایی مکانی نبود؛ بلکه یک سفر وجودی عمیق و تحولآفرین بود. بخش بزرگی از هویت اجتماعیام را در خاک وطن جا گذاشته بودم و آنچه با خود داشتم، هستهای خام از هویت فردیام بود. در سرزمینی ناآشنا، فرصتی فراهم شد تا در خلوت با خودم، این «من» فردیام را عریان به تماشا بنشینم. این مواجهه، دریچهای گشود برای بازتعریف باورها و رفتارهایی که در من بودند و پیشتر برای سازگاری با جامعهام ضروری مینمودند.
در فرصت ایجاد شده در دیار غربت، توانستم ببینم چه بارهایی را بر دوش میکشم که انتخاب خودم نبودهاند؛ بلکه در زمین شخصیتام کاشته شده بودند. احساس کردم شاید برای رسیدن به هستهی وجودم، نیازمند پوستاندازی آگاهانه هستم؛ فرصتی برای رهایی از نقشهای تحمیلشده و بازگشت به خودِ اصیل. این بازنگری، نوعی خودکاوی بود؛ تلاشی برای پاسخ به این پرسش بنیادین که آیا من خودم زندگی میکنم یا دیگران در من زندگی میکنند؟
یکی از ابعاد مهم این سفر، عبور از جایگاه استادی به موقعیت یک دانشجوی مهاجر بود. در وطن، نقطهی اتکای بسیاری از دانشجویان بودم؛ اما اینجا، دانشجویی که فقط در پی یادگیری بود. باید ابتداییترین نیازهای زندگیام را خودم فراهم میکردم. این تغییر، در ظاهر جابهجایی نقش بود؛ اما در عمق، پوستاندازی روانی محسوب میشد. دو سال در لباس یک آدم معمولی زیستم؛ آدمی که جامه استادی را فرو گذاشته و با لباس دانشجویی در کلاسها حاضر میشد. این فرصت شبیه این بود که درختی خسته از حاصلدهی زودرس، دو سال از میوه دادن فاصله بگیرد تا ریشه بدواند، جان تازه کند، و روزی با قامتی رساتر و شاخههایی پربارتر به بار بنشیند.

از بیوطن شدن تا بیخانه ماندن
یکی از اولین سیلیهای سنگین مهاجرت، محرومیت از خوابگاه دانشگاه بود؛ ضربهای که مرا از آدم بیوطن به آدم بیخانه نیز تبدیل کرده بود. در حین جستجوی جای مناسب و باثبات برای زیستن، نخستینبار بود که ارزش سقف و خانه را با تمام وجود حس میکردم. بیجایی و سرگردانی برای یافتن مکانی حتی برای یک شب، تیغی بود بر خیالات خوشی که پیش از سفر در ذهن داشتم.
آپارتمانهای حیرتانگیز تهران مرا به یاد ترانههای محلیمان میانداخت، و زیر لب زمزمه میکردم: «این خانه قشنگ است ولی خانهی من نیست». این خوانشهای شاعرانه، هرچند گرهی از واقعیت نمیگشودند، ولی حداقل قطرههای آب خنک بر آتش رنج بیخانه ماندن میریختند. آنچه مرا در آن لحظات سخت پا برجا نگه میداشت، مکانیسم دفاعی ظریف «والایش» بود، تبدیل رنج به معنا و تنهایی به تفکر. پناه بردن به شعر، عرفان و روانشناسی، شاید نوعی دفاع بود؛ ولی واکنش خلاقی برای عبور از گردنههای بغرنج چالشها به نظر میرسید. و این تسلی های خاطر در پناه امن سخنان عرفا و بزرگان روانشناسی، منجر به این میشد که از رنج پلی بسازم و شرایط را نه سرنوشتم بلکه از لازمههای پخته شدن و مسیر موفقیت تعبیر کنم. گویی لذت دیدار کعبه بر رنج خار مغیلان میچربید. اکنون، پس از دو سال، درمییابم که مهاجرت برای من نه فقط تجربهای از دوری، بلکه فرصتی برای جارو کردن خاک روبههای نشسته در ضمیر و بازگشت به خویشتن بود.
حجاب لهجه
محیط دانشگاه، برایم همچون آغوشی امن بود؛ جایی که جفاهای بیرونی در فضای پویا و انسانی دانشکده روانشناسی، قابل تحمل مینمود. از قضا، با همکلاسیهایی فرهیخته و نیکاندیش روبهرو شده بودم که فرصتی برای تبادل افکار و معرفی فرهنگهایمان فراهم میشد. آنجا دریافتم که یک رشته علمی، با اصطلاحات مشترک و واژگان همسان، چقدر میتواند دو انسان را به هم نزدیک نموده و پلی بر شکافهای فرهنگی بزند، و در نتیجه به کاهش احساس بیگانگی کمک کند. با این حال، به وضوح میدیدم که حجابی به نام لهجه میان ما حائل بود.
وقتی با لهجه خودم سخن میگفتم، گاهی برای رساندن منظورم، به تلاش بیشتری نیاز داشتم. و این سبب شد کمکم به لهجه ایرانی حرف بزنم. عبور از لهجهای که در ژرفای ناخودآگاهم ریشه داشت، به لهجهای که باید با دقت و تمرین مهمان ذهن و زبانم میشد، کار آسان نبود. این گذر، نیازمند کوشش مستمر و تحمل کندی زبان بود. چرا که در ارتباط با هموطنانم ناگزیر به استفاده از لهجه خودم بودم، و در مواجهه با مردم ایران، لهجهای دیگری را به کار میبردم. این دوگانگی، مانعی بر سر راه پیشرفت روانی و زبانیام میشد.
در لحظاتی که میخواستم مفاهیم پیچیده روانشناختی را در جمع همکلاسیها یا در برابر استاد بیان کنم، حس میکردم با تمام وجود نمیتوانم وارد مباحث شوم، چون ناخودآگاهم به یاری من نمیآمد و باید خودآگاه ذهنم، تمام تلاش خود را به خرج میداد. تسلطی که در زبان مادری داشتم، در لهجه جدید رنگ میباخت. مفهومی که در یک دقیقه به هموطنهای خود، منتقل میکردم، حالا نیازمند پنج دقیقه تلاش و کندی بودند. این کندی، اعتماد به نفسم را میکاهید؛ و اینگار زبانم در وادی لهجه ایرانی میلنگید.
در آنجا بود که به کشف مهمی رسیدم: این خودی که میشناسیم، بخشی از آن در ظرافتهای لهجهای نهفته است. لهجه، تنها رنگی از زبان نیست؛ بلکه لایهای از هویت است، و ما خاطرات، احساسات و اندیشههای خود را در زبان و گویش فرهنگی زیست میکنیم. وقتی مخاطب این لهجه را به بصورت کامل نفهمد، پارهای از قسمتهای خود گوینده نیز پنهان میماند. چون ما با واژههایی که از نوزادی آموختهایم فکر میکنیم. این واژهها نه فقط ابزار بیاناند، بلکه ظرفهاییاند برای ریختن معنا، برای جاری ساختن احساس. حال اگر این احساسات، وقتی سوار بر لهجهای تازه میشوند، گاه اصالت خود را از دست میدهند.
ارتباط برقرار میشد. افهام و تفهیم صورت میگرفت. اما همیشه چیزی در میان بود؛ چیزی نامرئی، اما محسوس. مانعی که اجازه نمیداد همهی ابعاد وجودم در رابطه بروز کند. برای افغانهایی که در ایران زاده شدهاند و با گویش اینجا بزرگ شدهاند، این چالش شاید بیمعنا باشد. اما برای من، که با گویش خودم خو گرفته بودم و تنها دو سال است در این سرزمین زندگی میکنم، لهجه چیزی بود به رغم ایجاد زیبایی و تنوع گفتار در کلاس و در جمعهای دانشجویی، گاه مفهوم بیگانگی را به یادم میآورد.

هویت ملی در سایه نگاه دیگری
در آیینه نگاه مردمان جامعه میزبان، چیزی درونم بیدار شد؛ هویتی که شاید در وطن، در هیاهوی روزمرگیها، کمتر لمسش کرده بودم: هویت ملی. من اینجا «افغان» خوانده میشدم. پیش از آنکه صدای من شنیده شود، پیش از آنکه منش من دیده شود، در ذهن مخاطب ایرانی، من در تصویری حل میشدم که از افغانها داشتند؛ تصویری که گاه با ترحم آمیخته بود، گاه با تحقیر، و اغلب نگاه بالا به پایین.
این تصویر جمعی، همچون آینهای کج، بازتابی از من میداد که با خود واقعیام فاصله داشت. و همین فاصله در ناخودآگاه من، زخمهایی مینشاند از جنس شرم و حس حقارت. نه حس حقارت فردی بل حس حقارت ملی بود. چگونه میتوانستم به هویت ملیام ببالم، وقتی همسایههای بغلدستی ما در دعواهایشان، همدیگر را با صدای بلند، «افغانی» صدا میکردند و این واژه به مثابه دشنام میانشان رد و بدل میشد. واژهای که برای من حکم هویت، تاریخ، فرهنگ و ریشه را داشت، اینجا به ابزاری برای تحقیر بدل شده بود.
مخصوصا پس از جنگهای اخیر، یک بدبینی شدیدتر از قبل در خصوص مهاجران افغان، بر دلهای بسیاری سایه افکنده بود؛ سایهای که بدون تفکیک، همه را تحت پوشش خود قرار میداد. در واکنش به این تصویر تحریفشده، یا شاید در پارهای از موارد واقعی، تلاشی درونی در من شکل گرفت؛ تلاشی برای بازسازی، برای اثبات اینکه «ما» تنها یک چهره نداریم. بلکه اینجا جوانان زیادی از ملت ما مشغول تحصیل هستند و در پارهای از مواقع درخشششان نسبت به دانشجویان ایران هم پیشی میگیرد. ولی در اغلب موارد هر تلاشی محکوم به شکست بود و در واکنش به متلکهای آکنده از نفرت و تحقیر که گاه به سمتم پرتاب میشدند، چاره جز سکوت تلخ و ادامه مسیر نداشتم.
در میانه این هیاهوی هویتی، نکتهای ظریفی نظرم را جلب کرد. بسیاری از هموطنانم را میدیدم که در پوشش، آرایش چهره و حتی لحن سخن گفتن، خود را به رنگ و قالب جامعه میزبان درآورده بودند که لازمه سازگاری با جامعه میزبان شمرده میشود. ولی نکته اینجا بود که خیلیها را میدیدم که با لبخند و شادی میگفتند: « از چهره شناخته نمیشوم، همه فکر میکنند ایرانیام.» این جمله و این لبخند، شاید نشانی از آسودگی خاطر و دفع دردسرهای افغان بودن در خاک ایران بود. اما در لحنشان چیزی فراتر از آسودگی موج میزد: نوعی فخر، نوعی مباهات به شبیه بودن به دیگری؛ گویی عدم تفکیک از ملت میزبان، نه فقط سپری در برابر طرد، بلکه به زعم اینان، ارتقاء از «افغان به نظر رسیدن» به «ایرانی به نظر رسیدن» در سطح صورت بود. ولی در لایههای زیرین این سخن، زخمی پنهان بود؛ زخمی از جنس خودکهتری. مگر خود کمبینی از این واضحتر چه میتوانست باشد که شباهت چهره به ملت میزبان، موجب افتخار شود؟

و اما من میخواستم افغان بودنم هویدا باشد؛ نه از سر لجاجت، بلکه از سر ایمان به تواناییهای مردمی که در زیر آوار جنگ و مهاجرت، هنوز رؤیا دارند. میخواستم دیگران ببینند که اگر فرصت فراهم شود، ما نیز میتوانیم در دانشگاهها بدرخشیم، میتوانیم در رقابتهای علمی قامت راست کنیم، میتوانیم معدل بالا بگیریم و در مسیر موفقیت گام برداریم. چون باور داشتم که هویت، اگر با آگاهی و تلاش همراه شود، نهتنها ننگ نیست، بلکه پرچمیست برای افتخار. و این آشکارسازی، برای من نه فقط یک انتخاب، بلکه نوعی مقاومت بود؛ مقاومت در برابر فراموشی، در برابر تحقیر، و در برابر آن تصویری که آینه دیگری میخواست بر من تحمیل کند.
در لحظههای خرید، در مواجهه با مغازهدارها، ناخودآگاه لبخندی مصنوعی بر لبانم نقش میبست؛ گمان میکنم که این لبخند، نوعی باجدهی اخلاقی بود. تلاشی برای خنثیسازی پیشداوریها، برای حفظ کرامت در فضایی که خودم را بیصاحب میدانستم. محتاط در رفتارهای اجتماعی و نگران از افتادن در تلهی پیشداوریهای حاکم.
در هر تعامل با ایرانیها، پیامی پنهان در رفتارم جاری بود: درست است که من اینجا بیگانهام، جدا افتاده از عزیزان و خاک خویش، و کشورم وضعیت اسفباری دارد، اما از منظر انسانیت، تو از من برتر نیستی. و حسرتی که در دل من هنوز جا مانده، شرکت در یکی از محافل شب شعر در تهران بود؛ و خوانش شعر «غفران بدخشی» در مقابل مردم ایران که در یک قسمت از شعرش میگوید:
«مرا بشناس
من آنم که دِماغم بوی جوی مولیان دارد
و آمویی میان سینهام، پیوسته در فریاد و جریان است.
و در چین جبین مادرم، روح فرانک میتپد.
از روی و از مویش، فروهر میتراود؛ مهر میبارد…
… نگاهم کن، نه!
نه با توهین و با تحقیر و با تصغیر
نگاهم کن، نگاهت گر پذیرد برگ سیمایم
ز بو مسلم و سِیس و بو مقنع صورتی دارد»
با همهی این احوال، در این مسیر، با انسانهایی شریف و اخلاقمدار نیز روبهرو شدم؛ در سطح کلان جامعه و بهویژه در مواجهه با کارمندان اداری دانشکده روانشناسی، که برخوردشان چنان آکنده از مهر و احترام بود که گاه حس میکردم در وطن خودم نیز چنین نیکیای از ادارات دولتی ندیدهام. و در دل، قدردانشان میشدم. از این تجربه آموختم: اگر توقع نیکی نداشته باشی، حتی کوچکترین لطفها را با تمام وجود سپاس خواهی گفت.
مهاجرت، برای من، فقط عبور از مرز نبود؛ عبور از لایههای روان بود. انگارهی ملیام، در آینه دیگری، بازتابی تازه یافت. و اگرچه این آینه گاه تحقیرآمیز بود، اما همین بازتاب، مرا به تأمل و بازسازی واداشت و سبب شد که با تعهد قاطع تر به کشور خود بازگردم و به اندازه توان در بلند کردن این مادر پیر افتاده خاک خود سهیم شوم.

