وقتی رابطه هنوز مادر می‌خواهد: نگاهی به ریشه‌های ناپختگی در عشق

عشق در روان‌شناسی، معانی مختلفی دارد. می‌تواند به جای کلمۀ دلبستگی به کار برود یا منظور از آن صرفا احساس شدید دوست داشتن باشد که در نتیجۀ هورمون‌ها ایجاد می‌شود. منظور از عشق می‌تواند به قول فروید، تکرار رابطه‌ای باشد که در دوران نوزادی با مراقبان تجربه کرده‌ایم. عشق معمولا همراه با تجربۀ صمیمیت عاطفی و جسمانی در بستر رابطه‌ای متعهدانه است؛ یا حداقل دوست داریم که اینگونه باشد! عشق احساسی پیچیده است که در این مقاله قصد داریم آن را بررسی کنیم.

دوست داشتن و دوست داشته شدن

یکی از نیازهای اساسی هر انسانی، تجربۀ دوست داشتن و دوست داشته شدن است. همۀ ما دوست داریم احساس کنیم با سایر انسان‌ها در ارتباطیم. برای دیگران مهم و ارزشمندیم و کسی در این جهان هستی هست که ما را با تمام ناکاملی‌ها و نقص‌هایمان دوست دارد و به ما متعهد است.

نوزاد، کودک، نوجوان، جوان، میانسال و سالمند همه در داشتن این نیاز مشترکیم؛ اما در هر شرایط سنی، میزان و شکل این نیاز متفاوت است. نوزاد که ضعف و ناتوانی مطلق است، «وابستگی مطلق»ی در ارتباط با مادر تجربه می‌کند. او به عشقی از جانب مادر نیاز دارد که نیازهای عاطفی و جسمانیش را حدس بزند و برطرف کند. او نیاز دارد همان‌گونه که هست دوست داشته شود. لازم است مادر در دسترس باشد و بلافاصله موقع گریه یا ناراحتی نوزاد به کمکش بشتابد. نوزاد که 9 ماه در رحم مادر زندگی کرده است، عادت ندارد بین نیازها و ارضاء آنها فاصله بیفتد. او در دوران جنینی نمی‌دانست گرسنگی، تشنگی، گرما و سرما چیست؛ چراکه نیازهایش پیش از احساس شدن در حال برطرف شدن بود. حالا که به دنیا آمده احتیاج دارد مادر از او حمایت کند تا کم‌کم بتواند ظرفیت‌های رشدی مناسب را پیدا کند.

هیچ والد سالمی، انتظار خاصی از نوزادش ندارد! نوزاد به صرف وجود داشتن، عزیز و ارزشمند است. همه مشتاق‌اند او را ببینند و شرایط را فراهم کنند که نوزاد در آسودگی کامل باشد. اما وقتی نوزاد بزرگ‌تر می‌شود نوع ارتباط و عشقی که نیاز دارد تغییر می‌کند.

عشق: بازگشت به دوران نوزادی

آیا عشق بازگشت به دوران نوزادی است؟ آیا عشق این است که ما کسی را دوست داریم و حس می‌کنیم نیمۀ گم‌شدۀ ماست، بخشی از جان ماست و همان چیزی را حس می‌کند که ما حس می‌کنیم؟ اینکه ما آنقدر تفاهم داریم که حتی موقع دلتنگی با چک کردن گوشیمان می‌بینیم او هم پیام داده است؟ انگار که نوعی تله‌پاتی بین ما در جریان باشد!

همۀ ما شیرینی این لحظات را تجربه کرده‌ایم. لحظاتی که در شعرها و داستان‌ها می‌خوانیمشان و فانتزی‌های بسیاری در ذهنمان ایجاد می‌کند. یا اصلا مثالی دقیق‌تر! وقتی در حال سکس هستیم، «با هم یکی بودن جسمانی» را تجربه می‌کنیم. بدن‌هایمان چنان به هم آمیخته می‌شوند که برای لحظاتی هم که شده، وحدتی را با دیگری تجربه می‌کنیم.

همۀ ما در روزهای اولیۀ عاشقی، معشوق را فردی «ایده‌آل» و «همه‌چیزتمام» می‌دانیم؛ وگرنه اصلا نمی‌توانیم عشق را تجربه کنیم. عشق در دنیای بزرگسالی می‌تواند شبیه تجربۀ نوزادیمان باشد؛ اما موقعی بیمارگونه می‌شود که در همین حدود باقی بماند!

نوزاد رشد می‌کند!

با بزرگ‌تر شدن نوزاد، او کم‌کم حرف می‌زند و اولین قدم‌هایش را برمی‌دارد. کم‌کم حاضر می‌شود از مادر دور شود و دنیای اطراف را کاوش کند. اگر دیروز تحمل نمی‌کرد که مادر از او دور باشد، حالا می‌تواند از او دور شود و سرش را برگرداند و به مادرش نگاه کند. «مادر به اندازۀ کافی خوب» می‌تواند در این لحظات، امنیت و عشق را به کودکش منتقل کند. کودک یاد می‌گیرد که نخی نامرئی بین او و مادرش برقرار است؛ از همین رو فاصله گرفتن او و کاوش کردن محیط باعث نمی‌شود مامان از دست برود. پس، حالا کودک آماده است به نیازهای خودمختاری و استقلالش پاسخ بدهد.

والدین سالم به کودکشان آزادی می‌دهند بر اساس مهارت‌های رشدی‌اش رفتار کند. بند کفشش را ببندد، لباسش را بپوشد و دوست پیدا کند. در همین حین، کودک فرصت پیدا می‌کند صمیمیت و تعلق را در ارتباط با دیگران هم تجربه کند. پدرش، معلمان مهد یا مدرسه و هم‌بازی‌هایش. از جایی به بعد رابطۀ دوتایی مادر و نوزاد به رابطه‌ای مثلثی تبدیل می‌شود: مادر باید برود سر کار؛ مادر و پدر باهم رابطه‌ای منحصر به فرد دارند یا ممکن است پای فرزند جدید به خانواده باز شود. این وحدت دونفره تا ابد پابرجا نیست. کودک یاد می‌گیرد این محدودیت را بپذیرد و آن را نشانی از دوست داشتنی نبودن، طرد شدن و نفرت‌انگیز بودن خودش نداند.

عشق: نیاز به خودمختاری

در کنار نیاز به دوست داشته شدن از سوی کسی که دوستش داریم، نیاز داریم مهارت‌هایمان را بیشتر کنیم و ارتقاء شغلی بگیریم. دوست داریم به خاطر توانمندی‌هایمان تحسین شویم. نیاز داریم بخشی از زمانمان را به درس خواندن، کار کردن یا کسب مهارت تازه اختصاص بدهیم. حتی ممکن است نیاز داشته باشیم تنها باشیم. آیا همۀ این‌ها یعنی عاشق نیستیم؟ برای بعضی انسان‌ها همین معنا را دارد.

عشق بزرگسالانه شبیه «وابستگی مطلق»ی که کمی بالاتر گفتیم نیست. برای تجربۀ عشق بزرگسالانه و بالغانه نیاز داریم تعادلی برقرار کنیم بین نیاز به «وحدت و آمیختن» و «استقلال و خودمختاری». رسیدن به این تعادل از مهم‌ترین وظایف تحولی هر انسانی است. بیهوده نیست اگر بگوییم بیشتر اختلالات روانی ناشی از به هم خوردن این تعادل هستند. برای بسیاری از انسان‌ها سخت است بین این دو بعد زندگی تعادل ایجاد کنند و در عین حال، احساسات شدیدی مانند طرد شدن، ناکافی بودن، شرم یا دوست داشتنی نبودن را تجربه نکنند.

اگر در مرحلۀ «وابستگی مطلق» گیر بیفتیم، دائما دنبال پیدا کردن نیمۀ گم‌شده هستیم. از نگاه نظریۀ دلبستگی، می‌توانیم بگوییم الگوی دلبستگی اضطرابی (دل‌مشغول) بیشتر به این بُعد توجه دارد. از طرفی اگر بیشتر درگیر نیازهای «خودمختاری» بشویم، دیگر نمی‌توانیم وابستگی یا رابطۀ متعهدانه را تجربه کنیم و از عشق محرومیم. الگوی دلبستگی اجتنابی را نیز این‌گونه می‌شناسیم.

عشق و دلبستگی

نظریۀ دلبستگی، نقش قابل توجهی در فهم رابطۀ عاطفی و عشق دارد. این روزها می‌دانیم که عشق و الگوهایی که در روابط تجربه می‌کنیم، ریشه‌هایی قابل توجه در روابط کودکی دارند. اگر در دوران کودکی، والدین‌مان در بیشتر مواقع پیش‌بینی‌پذیر بوده باشند و نیازها و احساساتمان را به رسمیت شناخته باشند، روابط بزرگسالی‌مان شادکامی بیشتری خواهند داشت. برای همین برایمان راحت‌تر است احساس دوست‌داشتنی بودن کنیم و روابط ایمنی بسازیم.

وقتی پاسخگویی والدینمان، مشروط یا غیرقابل‌پیش‌بینی بوده باشد، روابط بزرگسالی‌مان هم تعارضات مختلفی پیدا می‌کنند. ممکن است نتوانیم از شریک عاطفیمان اطمینان بگیریم؛ باورمان نشود که دوست‌داشتنی و مهم هستیم یا مدام بترسیم که اگر حرفی بزنیم، پیوندمان پاره شود.

شاید دلمان نخواهد به کسی نزدیک شویم و رابطه برایمان آمیخته با درد و رنج باشد. اگر حس کنیم شریک عاطفیمان از خودش، احساسی بروز می‌دهد یا نیازهای عاطفی‌اش را در میان می‌گذارد احساس فشار و ناامنی کنیم. در نتیجه ممکن است نتوانیم پاسخگوی نیازهای عاطفی‌اش باشیم یا در روابطمان، اوج و فرودهای زیادی تجربه کنیم.

گاهی اوقات در اثر دلبستگی ناایمن، نیت‌ها و رفتار شریک عاطفیمان را اشتباه برداشت می‌کنیم یا معانی دیگری بهشان می‌دهیم. ممکن است به راحتی حس کنیم می‌خواهد کنترلمان کند، کودکی آویزان است که مدام می‌خواهد خودنمایی کند یا خودشیفته و خودمحور است و نمی‌تواند نیازهایمان را ببیند.

گاهی دیدن سهم خودمان و مدل ذهنیمان دربارۀ روابط دشوار می‌شود. متوجه نمی‌شویم چگونه رویکرد سرد و منطقیمان به همه‌چیز باعث می‌شود شریک عاطفیمان گاهی احساس طرد شدن کند؛ در نتیجه فاصله‌اش را با ما بیشتر کند تا آسیب نبیند. ممکن است در چنین شرایطی احساس تنهایی و بیهودگی کنیم و شریکمان را مقصر این وضعیت بدانیم؛ در حالیکه ناامنی‌های پیشین باعث شده، نتوانیم با احساسات خودمان و او راحت باشیم.

دلبستگی اولیۀ ما مدل‌هایی ذهنی می‌سازد که پیش‌فرض‌های ما دربارۀ جهان را شکل می‌دهد. باورهای عمیقی مانند «جهان جایی است که هرگز در آن روی آرامش نمی‌بینی، زندگی بیهوده است، روابط پر از رنج و آزارند» یا تصوری مانند اینکه «جهان محل شادکامی و خوشی است و اگر ناراحتی؛ مقصرش خودت هستی» می‌تواند ریشه در نوع ارتباطی داشته باشد که در سال‌های اول زندگیمان تجربه کرده‌ایم.

اگر در سال‌های اولیۀ زندگی، بعضی نیازهایمان (مثل نیاز به دیده شدن یا تحسین) بیش‌ازاندازه ناکام شده باشند؛ ممکن است نوازادوار در روابط بزرگسالی، تنها به دنبال ارضاء همان نیازها باشیم.

عشق و تحسین

تحسین یکی از ویژگی‌های عشق است. در بستر رابطه‌ای عاشقانه می‌توانیم به موفقیت‌های شریکمان افتخار کنیم؛ در لحظات دشوار حمایتش کنیم که تلاشش را ادامه بدهد یا از او مراقبت کنیم.

نیاز به دیده شدن، تحسین شدن و مورد توجه قرار گرفتن یکی از نیازهای خودشیفته‌وار همۀ ماست. نیاز داریم با بالاتر رفتن سن، دستاوردهای بیشتر و متناسب با توانایی‌هایمان داشته باشیم و تحسین و افتخار خودمان و دیگران را کسب کنیم.

برای بعضی انسان‌ها، نیاز به تحسین و دیده شدن، آنقدر فضای روان‌شان را اشغال می‌کند که سایر ابعاد وجودی را تحت تاثیر قرار می‌دهد. در چنین شرایطی ممکن است افراد فشار قابل توجهی حس کنند برای موفق بودن. شاید آن‌ها هر چیزی را فدای موفقیت و کسب افتخار کنند. قسمت تاریک داستان اینجاست که هیچ میزانی از موفقیت، دستاورد و تحسین آن‌ها را راضی نمی‌کند. احساس پوچی و بیهودگی، شریک دائمی موفقیت‌هاست و اضطراب موفق نبودن یا شکست خوردن، نمی‌گذارد آب خوش از گلویشان پایین برود.

اگر با این افراد در رابطه باشید ممکن است حس کنید باید دائما شریکتان را تحسین کنید؛ ستایش‌کنندۀ او باشید و دائما توجه‌تان به او معطوف باشد. شاید احساس کنید او نمی‌تواند درگیر رابطه‌ای عاطفی با شما شود. و ممکن است به مرور زمان حس کنید هیچ تقابل و توازنی در رابطه وجود ندارد.

وقتی تحسین و دیده شدن را با عشق یکسان می‌بینیم، رابطه‌هایمان چنین فضایی به خودشان می‌گیرند. اگرچه در عشق بزرگسالانه، پذیرش بی‌قید و شرط حداقل به شکلی که در کودکی به آن احتیاج داریم معنایی ندارد؛ اما عشق در بستری اتفاق می‌افتد که بتوانیم حالات گوناگون روانیمان را در کنار یکدیگر تجربه کنیم و کماکان یکدیگر را دوست داشته باشیم. خشم، ترس، شکست و آسیب‌پذیری‌هاست که صمیمیت را ایجاد می‌کند. اگر عشق را تنها تحسین بدانیم و از خودمان یا دیگری بت بسازیم، دیگر نمی‌توانیم عشق بالغانه‌ای تجربه کنیم.

ساختن رابطۀ عاشقانۀ ایمن و متعهدانه ممکن است به انعطاف‌هایی احتیاج داشته باشد. اگرچه انتقاد بیش‌ازحد می‌تواند بنیان رابطه را تخریب کند؛ اما پافشاری برای همواره مورد تحسین و پذیرش بی‌قید و شرط قرار گرفتن نیز نمی‌تواند رابطۀ مناسبی بسازد. باز هم به تعادلی ظریف احتیاج داریم.

عشق و به اندازۀ کافی خوب بودن

وقتی هیجانات شدید عاطفی ابتدای رابطه (که به آن دورۀ ماه عسل می‌گوییم) فروکش کند، لازم است روابط عاشقانه به مرحلۀ تازه‌ای وارد شوند. همۀ روابط موفق نمی‌شوند قله‌های این مرحله را فتح کنند. ممکن است افراد تا سال‌ها در وضعیت به‌هم‌آمیخته باقی بمانند. یکی نوزاد و دیگری بزرگسال رابطه می‌شود و این تعادل تا سال‌ها ادامه پیدا می‌کند.

دیر یا زود متوجه می‌شویم فردی که تا دیروز حس می‌کردیم نیمۀ گم‌شده است محدودیت‌هایی نیز دارد. محدودیت‌هایی که نه فقط او؛ بلکه خودمان و سایر انسان‌ها هم دارند. چیزی که فکر می‌کردیم رابطه‌مان را بادوام می‌کند، آن را به چالش می‌کشد. اگر تصور کرده باشیم بالاخره کسی را پیدا کرده‌ایم که می‌تواند همواره پشتیبانمان باشد؛ و بعد از سه ماه ببینیم پشتیبان عزیزمان هم گاهی به حمایت نیاز دارد و آنقدرها که گمان می‌کردیم محکم نبوده، سرخورده می‌شویم!

آیا پایان عشق اینجاست؟ برای بعضی افراد؛ بله. رابطه تمام می‌شود یا با خشونت پنهان و آشکار ادامه پیدا می‌کند. ولی در صورت ادامه، رنجش و شکایت همیشه در پس پردۀ رابطه حضور دارد و تجربه‌های شادکامی به محاق می‌روند. به همین خاطر ممکن است خودمان را به خاطر ساده‌لوحی، خیال‌پردازی یا اصلا عشقمان سرزنش کنیم.

اما گذر از این دشواری‌های این مرحله، می‌تواند عشق را مستحکم‌تر کند. حالا فرصت داریم کسی که دوستش داریم را از زاویۀ تازه‌ای ببینیم. انسانی با تمام محدودیت‌ها و توانمندی‌ها که دوستمان دارد و گاهی، نه به خاطر اینکه بدذات و فریب‌کار است؛ ولی آنطور که آرزویش را داشتیم رفتار نمی‌کند. همچنان که ما؛ دو انسان که با تمام آسیب‌پذیری‌ها و محدودیت‌ها، ابعاد دوست‌داشتنی و رضایت‌بخشی هم داریم که می‌توانیم از آنها بهره‌مند شویم.

گاهی به هم می‌آمیزیم، گاهی از هم شاکی می‌شویم و گاهی هم احساس فاصله می‌کنیم؛ اما در کل، نخی نامرئی ما را به هم وصل می‌کند. اشتیاق داریم ادامه بدهیم، بشناسیم و در کنار هم تجربه کنیم. می‌دانیم دو آدم متفاوتیم؛ قرار نیست همیشه درک یکسانی از وقایع داشته باشیم یا ذهن همدیگر را بخوانیم. می‌توانیم از تجربه، احساس و نیازهایمان حرف بزنیم؛ بدون اینکه تحت فشار قرار بگیریم یا دیگری را تحت فشار بگذاریم.

شریک عاطفیمان حالا تبدیل به فردی شده که اگرچه آشناست؛ اما ابعاد ناشناخته‌ای هم دارد. می‌توانیم او را که اکنون انسانی کامل (و نه ایده‌آل) می‌بینیم، دوست داشته باشیم و کنارش دوست داشتنی بودن را تجربه کنیم.

شاید نوشتن این بعد ارتباطی، روی کاغذ خنده‌دار به نظر برسد. در حقیقت کلمات نمی‌توانند یک ساحت روان‌شناختی و تجربه‌ای را به اندازۀ کافی روایت کنند. آنچه گفتیم را می‌توان بر اساس متون روان‌شناختی، «عشق بالغانه و بزرگسالانه» نامید. مفهومی که از نگاه نظریات دلبستگی، «دلبستگی ایمن» می‌نامیم.

آنچه تاکنون گفتیم برای وقتی است که عشق توانسته بر رابطه و فضای روانی هر دو طرف، سایۀ اطمینان‌بخشی بیندازد. هرچند همیشه اینطور نیست. گاهی ممکن است عشق، بیمارگونه یا حتی سادومازوخیستیک باشد. اینجا دیگر بحث، بر سر این نیست که محدودیت‌هایمان را درک کنیم. شاید بهتر باشد به این فکر کنیم که چرا عشق برای ما بیمارگونه رقم می‌خورد؟

عشق بیمارگونه

وقتی به عشق در روانشناسی نگاه می‌کنیم، معمولا جلوه‌های گوناگون عشق بیمارگونه را می‌بینیم. شاید وسوسه شده باشید با خواندن کتاب‌هایی مانند «عشق ویرانگر» بفهمید شریک عاطفیتان اختلال شخصیت دارد یا نه! همۀ ما مشکلات خودمان را داریم؛ اما اینکه رابطه‌ای خوب پیش نرود را نمی‌توان تنها در یکی از طرفین جستجو کرد.

رونالد فربرن، روانکاو اسکاتلندی سه نوع عشق بیمارگونه در روابط را تعریف می‌کند:

عشق اعتیادگونه

این نوع عشق در رابطه‌ای دیده می‌شود که یک نفر به شدت عاشق فرد دیگری شده؛ اما فرد دیگر چنین حسی ندارد. ممکن است فرد از اینکه متقابلا دوست داشته نمی‌شود بسیار احساس رنجش و ناراحتی کند؛ اما نمی‌تواند از علاقه‌اش دست بکشد. ممکن است مدام به دنبال معشوق راه بیفتد و سعی کند نظرش را عوض کند.

شاید بتوانیم عشق لیلی و مجنون را این‌گونه ببینیم. عشقی که مجنون می‌گوید: «اگر با دیگرانش بود میلی/ چرا جام مرا بشکست لیلی؟» مشخصۀ این عشق، ناامید نشدن و رها نکردن معشوق است. انگار او منتهای مقصود زندگی عاشق است و حداقل ظاهر داستان این است که شخص می‌خواهد به مقصودش برسد.

شاید بتوان عشق اعتیادگونه را در رابطه‌ای که طرفین نمی‌توانند تنهایی را تحمل کنند و نیاز دارند دائما کنار هم باشند نیز مشاهده کرد.

عشق مبتنی بر رنجش

این نوع عشق مبتنی بر ناامیدی و رنجش است. معمولا یکی از طرفین رابطه، دیگری را به شکل‌های مختلفی طرد می‌کند. ممکن است خیلی ظریف، سلیقۀ موسیقیاییش را تخریب کند؛ به نظراتش اهمیتی ندهد یا تلاش‌هایش را نادیده بگیرد. در مقابل، طرف دیگر رابطه نوعی رنجش و حتی حقارت و شرم تجربه می‌کند.

با این حال، هیچ‌یک از طرفین نمی‌توانند رابطه را قطع کنند. هر دو به این رابطه نیاز دارند؛ طرفی که طرد می‌کند نیاز دارد احساساتی مانند «تحقیر شدن، مورد خیانت قرار گرفتن یا فهمیده نشدن» که قبلا تجربه کرده است را به دیگران منتقل کند. طرف طردشده نیز منتظر است تا بالاخره رنجشش دیده شود و از او بابت ظلمی که به او روا شده عذرخواهی شود؛ اما هرگز این اتفاق نمی‌افتد.

عشق مبتنی بر سرزنش

در این نوع عشق، سرزنش غلبه دارد. معشوق هر کاری که بکند، خوب نیست و هرگز نمی‌توان از او راضی بود! معشوق مورد سرزنش و تحقیر قرار می‌گیرد و به عنوان شخصی تجربه می‌شود که می‌خواهد عاشق را اغوا کند و در نهایت ناکام رهایش کند.

عاشق ممکن است خودش را به خاطر تمام نیازهای عاطفی‌اش تحقیر کند و علاقه‌اش به معشوق را از ضعف و حماقتش بداند. احساس شرم زیادی به خاطر نیاز به دیگری و هر نشانی از عشق و رابطه تجربه می‌شود. در چنین رابطه‌ای عشق، عامل آزار است و باید به آن حمله کرد. فرد ممکن است خودش را تحقیر کند یا دست به سرزنش معشوق و ویران کردن رابطه‌اش بزند. رضایت و خوشحالی تجربه نمی‌شود و رابطه (چه ذهنی و چه واقعی) در نفرت و سرزنش خود و دیگری گرفتار خواهد ماند.

چرا در دامان عشق بیمارگونه می‌افتیم؟

عوامل مختلفی در شکل‌گیری عشق بیمارگونه نقش دارند. معمولا آسیب‌ها و روابطی که در دوران کودکی تجربه کرده‌ایم نقش بسیار مهمی در روابط دنیای بزرگسالی دارند.

رابطه با مادری که نتوانسته دوستمان بدارد، بخش‌هایی از شخصیت و نیازهایمان را نادیده گرفته، طرد یا تحقیر کرده است و بار دیگر در دنیای بزرگسالی خودش را نشان می‌دهد. در عشق اعتیادگونه، ظاهر ماجرا این است که تنها در ارتباط با معشوق شکست خورده‌ایم؛ اما این موقعیت تکراری است. ما معمولا تروماهای گذشته را تکرار می‌کنیم؛ به امید آنکه این دفعه دیگر آسیب نخوریم یا اینکه ترمیمی اتفاق بیفتد.

نیازهای ناکام‌مانده در نتیجۀ تروماهای ارتباطی شدید سربرمی‌آورند و می‌خواهند کامیاب شوند؛ غافل از اینکه روابط بزرگسالی هر چقدر هم خوب باشند نمی‌توانند چیزی که زمانی از ما دریغ شده را به ما برگردانند. اگرچه رابطۀ جدید می‌تواند مرهمی بر زخم‌های پیشین بگذارد؛ اما نمی‌تواند آن زخم‌ها را از وجودمان محو کند.

چگونه می‌توان روابط عاطفی بهتری داشت؟

احتمالا برایتان روشن شده باشد که توجه به احساسات، نیازها و تجربه‌های پیشین چقدر مهم‌اند. نکته‌ای که نمی‌توان از آن چشم پوشید، تکرار تجربه‌های پیشین است که معمولا بهشان آگاه هم نیستیم!

چالش‌های ارتباطی اجتناب‌ناپذیرند و اینکه یار درجه‌یکمان بالاخره آسیب‌پذیری‌هایش آشکار شود هم همینطور. این ما هستیم که احتیاج داریم با «مجهز شدن به ظرفیت‌های روانشناختی بالاتر» به استقبال پیچیدگی‌های ارتباطی برویم.

می‌توان آنطور که رایج است به افراد برچسب‌های مختلفی (مثل سمی) بزنیم یا بگوییم اگر پارتنرمان فلان ویژگی را نداشته باشد کنسل است؛ اما این تنها راهبرد ممکن نیست. لازم است دربارۀ مدل‌های ذهنی، آسیب‌پذیری‌ها و تجربه‌های تروماتیک گذشته‌مان کنجکاو باشیم و بتوانیم برایشان کاری کنیم. جایی که بتوانیم رنج‌هایمان را مال خودمان بدانیم، صاحب‌شان شویم و مسئولیتشان را به عهده بگیریم؛ نقطۀ آغاز عزیمت‌مان به سوی روابط بالغانه‌تر است.

اگر تجربۀ عشق در روابطمان به شکل‌های بیمارگونه محدود شده؛ یعنی احتمالا نیازهایی در ما وجود دارد که بی‌پاسخ باقی مانده است. زخم‌هایی وجود دارد که شاید هنوز بهشان آگاه نشده‌ایم و لازم است رویشان کار کنیم. گاهی زوج‌درمانی یا درمان فردی و حتی ترکیبی از هر دو می‌تواند کمک کند شادکامی در روابط عاطفی را تجربه کنیم.

همانطور که پیش‌تر گفتیم، به تعادل رسیدن در نیازهای دلبستگی و خودمختاری یک وظیفۀ تحولی است و ما به مرور زمان به دستش می‌آوریم. گاهی لازم است برای پیدا کردن این تعادل کمک بگیریم. حتی ممکن است اشتباهاتی در طول این مسیر داشته باشیم.

گاهی اوقات حفظ کردن امیدمان به اینکه بالاخره می‌توانیم جایی، احساس امنیت و آرامش بگیریم دشوار است. مهم است امیدمان را حفظ کنیم و با کمک درمانگر مناسب و به‌اندازۀ کافی خوب، قدم در راه شناخت ابعاد تازه‌ای از خودمان و شریک عاطفی‌مان بگذاریم. زندگی آسان نیست. روابط عاشقانه، پیچیدگی‌های خودشان را دارند؛ اما می‌توان در پیوندی عاشقانه آسود و لحظات معناداری خلق کرد؛ حتی اگر این امکان تا حالا از ما دریغ شده باشد.

منابع

آگاهانه دوست داشتن، مجموعۀ مدرسۀ زندگی، نشر هنوز.

Person, E. S. (2007). Dreams of love and fateful encounters: The power of romantic passion

Ogden, T. H. (2010). Why read Fairbairn?

فهرست عناوین

مقالات مشابه:

کوله پشتی
ورود

هنوز حساب کاربری ندارید؟

ایجاد حساب کاربری