از نیستی تا مادرانگی: جستاری روانکاوانه بر زنانگی و بدن

بخش اول: نیستی

او شانه‌هایش را مچاله کرده است و لباس گشادی بر تن دارد. لباس بر تنش زار می‌زند. صدای مادرش پیوسته در گوشش می‌پیچد: «حواست باشد برجستگی‌هایت را کسی نبیند. تو دیگر بزرگ شدی». وقتی به بدنش نگاه می‌کند و سینه‌های کوچک جوانه‌زده‌اش را می‌بیند، بزرگ شدن و برجستگی‌ها هی در سرش تکرار می‌شود و حس شرمی درونش را پر می‌کند. شانه‌هایش را بیشتر مچاله می‌کند تا آن‌ها را بپوشاند…

روزهای اول پاییز است. سوز سرمای اول مهر هنوز فرصت گرم شدن در خانه را پیدا نکرده است. فکر می‌کنم چه بنویسم برای تن و زنانگی؟ بارها نوشته‌ام و تئوری‌های زنانه‌نگر متصل به بدن را سر راست و مفهوم، توضیح داده‌ام. از ادیپ دخترانه فروید شروع کرده‌ام که با تن مرد، از زن شدن می‌گوید و با «کریستوا» که با تنانگی زن در تئوری‌هایش، بازی‌های زیادی می‌کند تمامش کرده‌ام. نوشته را که می‌خوانم بخشی پنهان و خفه شده‌ای انگار از دور صدایم می‌زند. نوشتارم مثل زنانگی است که تجربه کرده‌ام. زنانگی که اغلب مراجعانم تجربه کرده‌اند. زنانگی در پستو، بی‌بدن، بی‌صدا و خفه شده. این بار پوشیده با تئوری‌هایی در باب بدن زنانه بدون حضور زنده‌ای از آن بدن که یا استتار می‌شود و یا به شکل دیگری، شئ‌واره صرفا به یک امر جنسی تقلیل پیدا می‌کند. اما هر دو در نهایت برخلاف ظاهر متفاوتشان انگار تجربه نشده باقی می‌مانند.

دوباره می‌نویسم. باید آن صدای پنهان شده را بشنوم. بخشی را که کریستوا از نوشتار تنانه می‌گوید می‌خوانم. از نوشتاری که باری از عواطف و غرایز و ناخودآگاه را درون متن نمادین آکادمیک جاری می‌کند. نامش را «سیمپوتیک» یا نشانه‌ای می‌گذارد. بخشی که انگار به تن و زنانگی و مادرانگی نزدیک است. آن را روح متن می‌داند؛ زنده کننده و ساختارشکن. باید صدای بدن زنانه را بنویسم.

… درد مبهم و شدیدی در پاهایش می‌پیچد. شب تاریکی‌ست و درد مثل سربی داغ، پاهایش را بی‌قرار می‌کند. تا صبح را دور اتاق راه می‌رود. درد برایش غریب و ناآشناست. انگار از جایی ناشناخته سرازیر شده است. با تمام دردهایی که تا الان تجربه کرده، فرق می‌کند. نمی‌تواند مادر را که تازه نوزاد دیگری را زایمان کرده و به اندازه کافی، خسته نگهداری از اوست بیدار کند. صبح، آن صبح سرد مه گرفته، تصویر خون بر تمام لباس‌هایش نشانه می‌اندازد. درد و بی‌قراری و سرب داغ و شب سرد و صبح مه گرفته و لکه‌های خون بارها در خواب‌هایش تکرار می‌شود…

آنچه از بدن زن پنهان می‌شود، چه چیزهایی دیگری را پنهان می‌کند؟ چقدر از فردیت او را خاموش می‌گذارد و چقدر از نشان دادن دیگر برجستگی‌هایش، حس گناه تجربه خواهد کرد؟ مقاله‌های زنانگی، دورم روی زمین هستند. تدریس دوره‌ای را شروع کرده‌ام، فروید را گفته‌ام و باقی‌اش مانده است. تصویر باقی زنانگی مثل زنانی گاهی خشمگین و گاهی چنگ انداخته بر روی صدای بلند فروید، به نظرم می‌آید. انگار همه از درد فریاد می‌زنند، هر کدام به نوعی. و بین آن‌ها و فروید، شیشه‌ای مات کشیده‌اند. او صدای آن‌ها را نمی‌شنود. اون بدن آن‌ها را نگاه نمی‌کند.

… پدر خوابیده است. پدر همیشه دیر و خسته به خانه می‌آید. او زیاد پدرش را نمی‌بیند و با او حرف نمی‌زند. مادر خسته از گریه‌های نوزاد تلوتلو می‌خورد. با نگرانی از درد و لکه‌های خون به مادرش می‌گوید: «وای چقدر زود!» و دستش را به نشانه سکوت، بالا می‌آورد و می‌گوید: «بلند نگو. بابا می‌شنوه». انگار در دنیایی بیگانه گم شده است. در دنیایی که باید پنهان و تاریک باشد. شانه‌هایش از چشم‌های مادر و از درد شب گذشته و لکه‌های خون مچاله می‌شود. زنانیگیش پر از درد و با شانه‌های مچاله شده آغاز شده است. خانه، سنگینی بدن زنانه را حس می‌کند. بدنی که با درد، ارتباط غریبی دارد. او از بلوغ، درد می‌کشد. مادر از زایمان تازه‌اش درد می‌کشد. مادر از بلوغ دخترش، درد می‌کشد. او از دیدن خون تازه، درد می‌کشد. مادر از زاییدن دختری دیگر، درد می‌کشد…

در نظر فروید، زنانگی با نیستی آغاز می‌شود با اختگی؛ و مادرانگی، با تثبیت. فروید، ادیپ دختر را اینطور توضیح می‌دهد: دختربچه که فقط کلیتوریس را می‌شناسد و برای همین انگار پسربچه‌ای‌ست ناقص، با اختگی خودش روبه‌رو می‌شود. و از این به بعد مسیر پیچیده‌ای مقابلش باز می‌شود، مسیری که باید لذت را از کلیتوریس به سمت واژن پنهانش ببرد و همزمان از مادر که ابژه مهم و اول اوست و موضوع عشقش، روگردان شود و به پدر روی آورد و دختر با عشق به داشتن پینس پدر به سمت او می‌رود و وقتی از گرفتن این عضو مردانه از او ناامید می‌شود، میلش را به داشتن فرزندی از پدر تغییر می‌دهد و مسیر زنانگی برایش شروع می‌شود.

… نیستی ‌ـ‌آنطور که فروید می‌گوید‌ـ‌ در تنش می‌پیچد. در چشمان مادرش وقتی بلوغش را خون‌آلوده مقابلش می‌گذارد، انگار نیستی‌هایشان باهم در آمیخته می‌شود. او و مادرش در دو سر طیف زنانگی ایستاده‌اند آن شب؛ و چقدر برایش پر از غم و تاریکی و ترس و درد است این مسیر پرپیچ و خمی که فروید هم به آن اعتراف کرده است. پیچیدگی‌ها روی شانه‌هایش فشار می‌آورد. انگار مادر نمی‌تواند کمکش کند. او دلش پدر را می‌خواهد. اما باید ساکت باشد و به پدر از زنانگی‌هایش نگوید. فرهنگ و دین و زمانه‌اش این اجازه را نمی‌دهند. حتی قصه‌هایی که از فرهنگ‌های دیگر ذهنش را پر کرده است، باز هم پدرها نیستند. سیندرلا، سفیدبرفی، پرین. همه، پدرهای ایده‌آل دور از خانه‌ای دارند! و دخترها در تنهایی و فضای پرتنش و اخته و حسود «پیشاادیپ»، تشنه پدری دور گیر افتاده‌اند…

«چودورو» در کتاب «بازتولید مادری» از لزوم بودن پدر در خانه می‌گوید و نظام سرمایه‌داری را نقد می‌کند که پدر را از دختر و پسر می‌گیرد. در این وضعیت، مردانگی نه در تجربه زیسته خانوادگی؛ بلکه در قالب یک تعریف نمادین شکل می‌گیرد: ایده‌آلی که بیرون از خانه قرار دارد و بر پایه نفی زنانگی بنا می‌شود. این‌گونه مادر و دختر درهم‌تنیده باقی می‌مانند. به بیان کریستوا، مردها در بیرون از خانه، تاریخ خطی‌شان را می‌سازند و مادر و نوزادها و دخترها درون خانه، تکرار دایره‌وار زمان زنانه خود را رج می‌زنند. و این تکرار دایره‌وار، بدن زن را هم درگیر می‌کند. زن در بدنش هم سرگردان می‌شود. مثل آنچه از «هیستریا» در زنان بیشتر دیده می‌شود. هیستریا به معنای رحم سرگردان است. دردهای زن با بار پنهان‌شدگی و سکوت و حس گناه و نبود بخش نمادین و جداکننده پدر، با مادر درهم‌تنیده باقی می‌ماند و بی‌زبان در سایه پیشاادیپ نگاه داشته می‌شود. دردها در بدنش سرگردان باقی می‌مانند و بیشتر به شکل علائم روان‌تنی (psychosomatic) و تبدیلی (conversion؛ اشاره به فرآیند تبدیل تعارض‌ها به نشانه‌های جسمانی در روانکاوی) در بدن زنانه بروز می‌یابند.

در میان مقاله‌ها، «هورنای» را که باز می‌کنم انگاز زنی عصبانی مقابلم می‌آید که سر فروید فریاد می‌زند که مگر نمی‌بینی پسرک‌ها چه آزادی‌هایی دارند و چقدر حس‌های جنسیشان ارضاء می‌شود که می‌گویی ما پینس آن‌ها را می‌خواهیم؟ نه، ما آزادی آن‌ها را می‌خواهیم! ما بی‌دردی، وضوح و عینیت را می‌خواهیم. پسر در ارتباط با پینس و بدنش، همه این‌ها را تجربه می‌کند؛ اما دختر هیچ‌کدام را با ناحیه پنهان تناسلیش نمی‌تواند حس کند. و داد می‌زند چرا واژن را نمی‌بینی؟ این عجیب است از چشمان تیزبین تو که این حفره ترسناک و تاریک و خون‌آلود و پنهان و تابو را در روان‌شناسی ما به کار نمی‌گیری؟ اما فروید تمام کتاب‌ پرقطر او را با یک جمله کوتاه پاسخ می‌دهد و هورنای غمگین از این ندیدن پدر، تنها می‌ماند.

واژنی که آنقدر تابوست که نباید دست به ان زد که مبادا آسیبی ببیند؛ بیشتر از ناشناخته بودن، انکار می‌شود. حتی در خیلی از فرهنگ‌ها اسمی ندارد و شاید هیچ‌وقت هیچ زنی مستقیم و واضح اندامش را ندیده است.

مقاله «برین اشتاین» را می‌خوانم. از اضطراب‌های تن زنانه می‌گوید. از واژن، آن حفره باز و خنثی که هر چیزی می‌تواند از آن عبور کند. از آن عدم دسترسی و انتشار نامشخص حس‌های تناسلی و تاثیری که بر تصویر سلف (self) زنانه می‌گذارد. به نظر برین اشتاین  و خیلی از روانکاوان دیگر مثل هورنای و «دویچ» و «کلاین» احساس‌های اختگی تنها می‌تواند باریکه‌ای از تجربیات زن باشد و خود واژن و بدن زنانه، تاثیرات بسیار بیشتری از اختگی بر روان او دارند و اضطراب‌های بسیار دیگری را در او بیدار می‌کنند. مانند اضطراب عدم کنترل و از دست دادن مرزهای بدن در هنگام ارتباط جنسی، اضطراب رسوخ‌پذیری، بی مرزی و عدم تعین.

و این بخش، تاثیرات ایگویی مهمی بر روان زنانه خواهد گذاشت. این بخش از بدن او که نمی‌تواند به طور کامل با تسلطی دیداری و لمسی به تصویر بدنی ایگو ملحقش کند و او را بیشتر نیازمند ابژه‌هایش می‌کند؛ مرزگذاری را برایش سخت‌تر می‌کند و او را به ابژه‌های اولیه‌اش وابسته‌تر می‌کند: مادر برای دسترسی پیدا کردن بیشتر به این عضو و پدر برای رهاندن دختر از فیوژن (fusion؛ آمیختگی هیجانی‌روانی و فقدان مرز میان خود و دیگری) با مادر و همانندسازیش با او [دختر در ابتدا با مادر آمیختگی هیجانی‌روانی شکل می‌دهد و حضور نمادین پدر موجب می‌شود دختر خود را ابژه جداگانه‌ای از مادر در نظر بگیرد].

در مقاله تابوی بکارت، پیر یا پدر یا کشیش اجازه برداشتن پرده بکارت و نزدیک شدن به این عضو ممنوعه را دارد. و خونش هم باید تحویل آن‌ها شود تا حس امنیت همیشه خطی و ساده این دنیای مردانه به هم نریزد. آن مقاله را با همه پدرسالاریش دوست دارم.

وقتی فروید از انسان‌های بدوی می‌گوید که قاعدگی را گاز گرفتن روح توسط یک حیوان وحشی تفسیر می‌کردند و یا هم‌خوابگی با روح مردگان که هر ماه به صورت خون‌ریزی در زن نمایان می‌شده است؛ آن‌ها انگار می‌دیدند در زن چه می‌گذرد وقتی قاعده می‌شوند. درد و خون و ترس را با همان واژگان معدودشان به تصویر می‌کشند و انگار از زن و بدن رازآلودش، ترسی درون دنیای مردانه پنهان می‌شود که می‌خواهند با به اسارت گرفتن زن، آن را کنترل کنند. زیبایی‌های زن و بدن زن و حس جنسی زن و فاعلیت‎‌هایش تحت کنترل دنیای مردانه قرار می‌گیرد چون زنانگی ترسناک و رازآلوده ا‌ست.

خانم ف دختری‌ست مهاجر که در خانواده‌ای مذهبی با پدری روحانی بزرگ شده است. ف صورتی لاغر دارد و وقتی روسری بزرگ سیاهی را دور سرش می‌پیچید، چشمان قهوه‌ای براقش برجسته‌تر دیده می‌شود. برای او همه چیز ممنوع است. هر چیزی که در ارتباط با دیده شدن خودش و بدنش باشد. او یک روز برایم فایلی را می‌فرستند که گوش می‌کنم. صدایی است که آواز می‌خواند. کیفیت ضبط پایین است. لابه‌لای آوازش صدای خش‌خش می‌آید و صدای شستن ظرف‌ها، حرف زدن یک مرد و گریه یک کودک. انگار صدایش خاک گرفته باشد؛ دور و قدیمی به نظر می‌رسد. اما با همه این‌ها زیباست. صدایی زنانه و زیبا. و من همین جمله را برایش تکرار می‌کنم. او یک بار دیگر برایم می‌خواند. این بار اتاق درمان پر از صدای زنانه او می‌شود. صدایی که گرد و خاک پستوهای خانه پدری را دارد، بس که پنهان شده است. برای اولین بار جایی متفاوت می‌خواند. عشق او به خواندن و شنیدن صدایش توسط خودش و من، مسیر متفاوتی را برایش باز می‌کند.

تمام فاعلیت‌های زنانه با مفهوم زن بودن در تناقض قرار می‌گیرد و زنان این را در باب حس جنسی هم تجربه می‌کنند. این حس هم به کنترل دنیای مردانه در می‌آید و تجربه‌اش از سمت زن، غریب و همراه با حس گناه است. زن‌ها سخت به داشتن این حس، اعتراف می‌کنند و تقاضاکننده آن نیستند. و سرکوب شدید این حس ممکن است باز هم ممکن است تجربه‌های سایکوسوماتیک را ایجاد کند.

شاید فروید، تمام زن را در همان واژه مشهور مقاله‌‍اش خلاصه کرده است: قاره تاریک! قاره تاریکی که انگار هیچ‌وقت روشن نمی‌شود. در این قاره، خود زن پنهان است و اگر عصیان کند و سرش را بیرون بیاورد، مثل مدوسا نفرین می‌شود و موهایش به مار تبدیل می‌شوند.

 «هلن سکسو»، مارهای مدوسا را به روی شانه‌هایش انداخته است و آن‌ها را می‌خنداند و من شانه‌هایش را می‌بینم که زیر هزار مار، مچاله شده و او تلاش می‌کند آن‌ها را راست نگه دارد و به روی خودش نیاورد و در نوشتارهای زنانه‌اش می‌نویسند: «حالا زنان از دوردست برگشته‌اند، از بدون برگشته‌اند، از زیر، از آنسوی فرهنگ… حالا اینجایند زنان، دارند برمی‌گردند و بارها می‌رسند زیر ناخودآگاه، تو آفریقا هستی، قاره‌ات تاریک است، تاریکی خطرناک است، در تاریکی چیزی را نمی‌توانی ببینی، ترسیده‌ای، جنب نخور، می‌افتی».

بله درست است. زنانگی با نیستی شروع می‌شود اما نه فقط با نیستی پینس و حس اختگی، با نیستی‌های زیاد دیگری، با نیستی گوشی که او را به اندازه کافی بشنود، با نیستی چشمی که او را درست ببیند، با نیستی مادری که با لبخند و بدون شرم از اختگی، دست دخترش را به سمت واژنش ببرد و این اندام را برای او قابل لمس سازد تا بتواند ایگویی محکم‌تر  در او بسازد ـ‌اختگی‌ای که فرهنگ و جامعه‌ای مردسالار، بار روان او کرده و روان‌شناسی هم به او کمکی نکرده است‌. نیستی پدری که سرمایه‌داری و دین و ناآگاهی و ترس‌های خودش از زنانگی، او را از دختر گرفته است. نیست که دخترش را در آغوش بگرد و با او حرف بزند. از اینکه او را دوست دارد و به او هم افتخار می‌کند تا دختر، دردهای زنانگیش را در التیام پدرانه‌ای که می‌بیند آرام کند و مسیر پیچیده روانش را با خیال راحت گام بردارد. بتواند در این همراهی پدر، زنانگی و فاعلیت را با هم تجربه کند. زنانگی با نیستی فرهنگی، با نیستی آزادی، با نیستی احترام و با نیستی شانه‌های راست قامت از دیده شدن شروع می‌شود. نیستی‌های سنگینی که مثل سرما مچاله می‌کند.

… او هنوز شانه‌های مچاله‌اش را از هم باز نکرده است. بزرگ شدن و برجستگی، حس شرم را بر سرش آوار می‌کند و می‌داند باید آن را بپوشاند. باید بدن را در پستو نگه دارد. باید آنچه از بدنش تجربه کرده است را برای خودش و دفترهای پنهانش بنویسد. و هیچ پدری و متن نمادینی نباید از آن‌ها باخبر شود و این نوشتاری که از بدن و زنانگی می‌نویسد، خودش را و هر زنی را که برایش آن را می‌خواند، مضطرب می‌کند…

آسمان مه گرفته و طبق معمول، بدون باران است و سوز سرمای اول مهر هنوز فرصت گرم شدن در خانه را پیدا نکرده است.

بخش دوم: مادرانگی

از کریستوا کتاب صورتی رنگی دارم که عکس نیمی از صورتش را روی آن انداخته است. به نظرم چشمان سیاه‌رنگ، عمیق و نگرانی دارد. همیشه همین نگاه را روی کتاب‌هایش دیده‌ام. نیمه صورت با چشمانی سیاه‌رنگ و عمیق و نگران. من را یاد شرقی‌ها می‌اندازد و نه زنان فرانسوی. می‌دانم اهل بلغارستان است و از اروپای جنوب شرقی می‌آید. می‌دانم که جنوب و شرق حتی اگر مربوط به اروپا باشد، همیشه سیاهی و عمقی متفاوت در صورت‌ها به‌ جا می‌گذارد. عمقی شبیه نگاه اقلیت‌ها و دیگری‌ها؛ شبیه بیگانگان. شاید برای همین، نیمی از صورتش دیده می‌شود. مثل بیگانه‌ای که سرک می‌کشد. اصلا کریستوا جز آن دسته زن‌ها که داد می‌زنند نیست. کریستوا آواز [Stabat Mater؛ سرودی مذهبی از غم مریم مقدس در پای صلیب عیسی] می‌خواند انگار از دور به مادر ایستاده اندوهگینش، مریم، نگاه می‌کند و به او می‌گوید تو می‌توانی مادر باشی و سرمستانه آواز بخوانی در میان تمام دردها و سختی‌ها. در تمام بی‌مرزی‌ها، ترس‌ها و بیگانگی‌هایی که بدن تو و نقش‌های تو با تو می‌آورد. تازه می‌توانی هوشیارانه کنار مردها بنشینی. بدون خشم، بدون انکار و با بیگانگی. تو می‌توانی بیگانه‌ای هشیار باشی.

 

… می‌خواهد مادر شود. سال‌ها از ازدواجش می‌گذرد. میلی درونش بیدار شده و نمی‌تواند خاموشش کند. سال‌ها درس خوانده، ازدواج کرده، سفر رفته، کار کرده؛ اما هنوز آن کودک را در آغوش نگرفته است. هی برای خودش تکرار می‌کند، حرف‌های چودورو را که لازم نیست همه زن‌ها مادر شوند؛ «ایریگاری» را که لازم نیست محصول فقط از بدن باشد. می‌تواند فرزند، شعری باشد که می‌نویسد، می‌تواند شغلی باشد که دارد و می‌تواند… اما جایی درونش آرام نمی‌گیرد. جایی که نمی‌داند چرا این همه دلایل منطقی و محیط زیستی و وجودی راضیش نمی‌کند. یک بار قبل از باردارشدنش خواب می‌بیند با چادر گل‌داری در محل کارش در گوشه‌ای تنها نشسته است و بچه‌ای را شیر می‌دهد. و یک بار هم خواب می‌بیند که دوره بارداریش به اندازه دوره‌ای دانشگاهی طول خواهد کشید و انگار دارد مدرک تحصیلی بالاتری را می‌گیرد. انگار مادری برایش، نقش دوگانه‌ای دارد. از یک سو، به قول فروید نقش فالوس‌هایی است که می‌خواهد داشته باشد [فالوس نماد اختیار و تحقق خواسته‌ها] و از سوی دیگر انگار همه چیزهای نمادینی را که دارد، می‌خواهد از او بگیرد… این میل مادری سمج که به جانش افتاده است.

آواز کریستوا از کتاب صورتی رنگش می‌خوانم: مادر ایستاده اندوهگین. دو ستون نوشته شده است. ستونی که مادرانگی را تحلیل می‌کند و ستونی که کریستوا از خودش، زنانگیش و مادریش حرف می‌زند. مقاله‌ای که دو بخش نمادین و نشانه‌ای را با هم دارد. او از این ترکیب‌ها نمی‌ترسد؛ از ترکیب نمادین و نشانه‌ای از ترکیب پدر و مادر؛ زنانگی و مردانگی. و از اینکه فمنیست‌ها او را ذات‌باور و توصیه‌کننده به مادری می‌دانند شکایتی ندارد. می‌داند در حاشیه است. زنانگی مثل جنوب شرق، همیشه نیمی از صورتش پنهان و آلوده است و باید انکار شود. و ترس از این موجود آلوده، خود را به شکل ترس از اختگی نشان داده است. او فروید و ترس مردانگی را درک می‌کند. او مثل یک مادر با مردان همدلی می‌کند. و می‌گوید می‌دانم باید مادر را و زن را برای رهایی از قدرت سرشارش، آلوده بینگارید و سوژگی پیدا کنید. او آنقدر این حاشیه را توصیف می‌کند که انگار به وسط میدان می‌آید. می‌شود بیگانه‌ی هوشیار، می‌شود استبات ماتر؛ می‌شود اخلاق سنت‌شکن عشق.

کریستوا در کنار آزادی و فردیت که برای هر زن و هر مرد در نسل سوم فمنیستیش (Third-wave feminism) قائل است و می‌گوید هر زن می‌تواند مادر باشد و یا نباشد؛ اما مادری را در اخلاق سنت‌شکن، توصیفی دیگرگونه می‌کند. فروید زن را در اخلاق دوگانه‌محور سوپرایگویی به دلیل مسیر ادیپالش، ضعیف می‌داند ولی کریستوا، اخلاق زنانه را وابسته به بدن باردار زن توصیف می‌کند که می‌تواند ضامن نهایی جامعه باشد. کریستوا به جای آنکه فرهنگ و طبیعت را متضاد و متناقض با هم بداند؛ عقیده دارد که آن‌ها می‌توانند از طریق تن مادرانه در هم ادغام شوند. زبان نمادین ما دائما در تلاش است تا به درستی دلالت کند و حقیقت را بی هیچ پس‌ماندی در بر بگیرد اما تجربه حاملگی و مادرانگی، این تلاش پراکنده و نامنسجم می‌سازد. تجربه حاملگی و زایمان و مادر شدن واقعا دردناک و عذاب‌آور است و نوعی مصیبت برای زنی که با آسایش در امر نمادین مستقر شده است.

مادر در اصل، راه انحرافی را می‌رود که او را به نظمی دیگر داخل می‌کند. نظمی فراتر از اراده انسان‌ها. او دست کم دو نفر است. دیگری درون اوست ولی خود اون نیست و او نه با ایقان و یقین که با امکان، می‌داند دو نفر شده است. او به این دیگری، عشق دارد و هر انسانی که از مادری زاده شده، خواه کامل از آن بهره‌مند باشد و خواه بهره اندکی برده باشد، آن را درک کرده است. در مادرانگی، اخلاقی حضور دارد که دیگری او را دوست دارد و او را در درون خود می‌برد؛ اما با او یکی نمی‌شود. در مادرانگی، اخلاق سنت‌شکن وجود دارد که متولد می‌کند و از مرگ نجات می‌دهد. این اخلاقی‌ست که زنان با بدنشان تجربه می‌کنند و مردان نمی‌توانند به آن دست یابند؛ مگر با بیدار کردن زنانگی همیشه پس‌زده درونشان. این اخلاق که سوژه را از راه عشق و نه قانون به دیگری پیوند می‌زند، الگوی اخلاقی عشق مادر به کودک است. عشق مادر به در بر گرفتن غربت درونش که می‌تواند به تمام دیگری‌های دنیا سرایت کند.

… می‌داند می‌خواهد مادر شود. می‌داند می‌خواهد دیگری را با اخلاقی سنت‌شکنانه دوست بدارد و این تجربه سخت، مدیون تن او اوست. پاهایش ضعف می‌رود و لرز خفیفی مثل زلزله در عمق استخوانش به راه افتاده است. انگار از سرما می‌لرزد یا از ترس. نمی‌تواند راه برود. شکم برآمده‌اش راه دیدش را گرفته است. باریکه خون سردی از کناره رانش کش می‌آید. ماما داخل می‌آید و روی تخت می‌خواباندش و دارویی را رگش وصل می‌کند. فشاری درون شکمش می‌پیچد و خون، پهن می‌شود روی تشک سفید تخت. آسمان از پنجره کناری دیده می‌شود. از روزهای کمیاب بارانی. به آسمان تیره نگاه می‌کند و نفس عمیقی می‌کشد. تصویر ترسناک عبور آن دیگری بدون چهره از واژن سرد و تاریکش دوباره لرز به پاهایش می‌اندازد و درد شروع می‌شود و درد و درد و فریاد می‌زند. آنقدر فریاد می‌زند که دیگر هیچ چیز را متوجه نمی‌شود.

به صورت نوزاد نگاه می‌کند. چشمانش خاکستری و مات و دریده است و به هیچ جا نگاه نمی‌کند. انگار خط‌های روی صورتش عمیق است. کوچک است. خیلی کوچک. می‌ترسد در دست‌هایش و میان لباس‌هایش گمش کند. سینه ترک‌خورده خشک را در دهانش فرو می‌کند. حس درد عمیق تا میان حنجره‌اش می‌پیچد. درد سینه خالی که مکیده می‌شود تا به شیر بیاید. در همین میان درد پایین شکم و سوزش شدید واژنش در هم آمیخته می‌شود. تا به حال این‌همه درد را با هم ندیده است. دنبال حس مادری می‌گردد ولی باز هم از درد گریه می‌کند. کودک از سینه خالیش ناراضی می‌شود و فریاد عجیبی سر می‌دهد. باورش نمی‌شود که آن موجود کوچک، صدایی به این بلندی دارد. دست و پایش را گم می‌کند، می‌ترسد و شانه‌هایش مچاله می‌شود. دستش را دور پستانش حلقه می‌کند و محکم فشارش می‌دهد. زن سفیدپوشی می‌گوید برای شیر دادن، شانه‌هایت را راست بگیر. آرام باش. شیر را خودش پیدا خواهد کرد. شانه‌هایش را بالا می‌آورد و پنجره را می‌بیند. این بار آسمان پر از باران است و آفتاب همزمان از لابه‌لای ابرها سرک می‌کشد و او مادر شده است.

فهرست عناوین

مقالات مشابه:

کوله پشتی
ورود

هنوز حساب کاربری ندارید؟

ایجاد حساب کاربری